طمع، حکمت را از دلهای دانایان می برد . [پیامبر خدا علیه السلام]
 
سه شنبه 89 اسفند 10 , ساعت 10:32 عصر

 

میون یه دشت لخت زیر خورشید کویر 

مونده یک مرداب پیر توی دست خاک اسیر

منم اون مرداب پیر از همه دنیا جدام

داغ خورشید به تنم  زنجیر زمین بپام ...

 

من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم

می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم

آرزو داشتم برم  تا به دریا برسم

شبو آتیش بزنم  تا به فردا برسم...

 

اولش چشمه بودم  زیر آسمون پیر

اما از بخت سیاه  راهم افتاد به کویر

چشم من به اونجا بود پشت اون کوه بلند

اما دست سرنوشت سر رام یه چاله کند...

 

توی چاله افتادم  خاک منو زندونی کرد

آسمون هم نبارید اونم سرگرونی کرد

حالا یک مرداب شدم یه اسیر نیمه جون

یه طرف می رم تو خاک یه طرف به آسمون

 

خورشید از اون بالاها زمینم از این پائین

هی بخارم میکنن زندگیم شده همین

با چشام مردنمو دارم اینجا می بینم

سرنوشتم همینه من اسیر زمینم

 

هیچی باقی نیست ازم قطره های آخره

خاک تشنه همینم داره همراش می بره

خشک می شم تموم میشم فردا که خورشید می آد

شن جامو پر میکنه که می آره دست باد ...

 

                                                             "اردلان سرافراز"

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ