ای دوست ! قبولم کن و جانم بستان مستم کن و وز هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بی تو . . . آتش به من اندر زن و آنم بستان
ای زندگی تن و توانم همه تو! جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من من نیست شدم در تو از آنم همه تو
باز آی که تا به خود نیازم بینی بیداری شب های درازم بینی
نی ،نی غلطم که خود فراق تو مرا کی زنده رها کند که بازم بینی
هر روز دلم در غم تو زارتر است وز من دل بیرحم تو بیزارتر است
بگذاشتی ام غم تو نگذاشت مرا حقا که غمت از تو وفادارتر است
بر من در وصل بسته می دارد دوست دل را به عنا شکسته می دارد دوست
زین پس من و دلشستگی بر در او چون دوست دل شکسته می دارد دوست
خود ممکن آن نیست که بردارم دل آن به که به سودای تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل دل را چه کنم؟ بهر چه میدارم دل
در عشق تو هر حیله که کردم،هیچ است هر خون جگر که بی تو خوردم،هیچ است
از درد توهیچ روی درمانم نیست درمان که کند مرا؟ که دردم هیچ است
من بودم و دوش، آن بت بنده نواز از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید شب را چه گنه ، حدیث ما بود دراز
دلتنگم و دیدار تو درمان من است بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی آن چه از غم هجران تو بر جان من است
ای نور دل و دیده و جانم ! چونی؟ و ای آرزوی هر دو جهانم! چونی؟
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس تو بی رخ زرد من ندانم چونی
افغان کردم،بر آن فغانم میسوخت خاموش کردم، چو خاموشانم میسوخت
از جمله کرانها برون کرد مرا رفتم به میان و در میانم میسوخت
من درد تورا زدست آسان ندهم دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم کان درد به صد هزار درمان ندهم
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد؟ جز غم،که هزار آفرین بر غم باد
در عشق تو ام،نصیحت و پند چه سود؟ زهراب چشیده ام مرا قند چه سود؟
گویند مرا که،بند بر پاش نهید دیوانه دل است،پام بر بند چه سود؟
من ذره و خورشید لقایی تو مرا بیمار غمم عین دوایی تو مرا
بی بال پر اندر پی تو میپرم من که شده ام،چو کهربایی تو مرا
غم را بر او گزیده میباید کرد وز چاه طمع بریده میباید کرد
خون دل من ریخته میخواهد یار این کار مرا به دیده میباید کرد
آبی که از این دیده چو خون میریزد خون است، بیا ببین که چون میریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند دل میخورد و دیده برون میریزد
عاشق همه سال مست و رسوا بادا دیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هوشیاری غصه هر چیز خوریم چون مست شدیم،هرچه بادا بادا
دل در غم عشق مبتلا خواهم کرد دل را سپر تیر بلا خواهم کرد
عمری که نه در عشق تو بگذاشته ام امروز به خون دل قضا خواهم کرد
از بس که برآورد غمت آه از من ترسم که شود به کام بدخواه از من
دردا که ز هجران تو ای جان جهان! خون شد دلم و دلت نه آگاه از من
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق اما نه چنین زار که این بار افتاد
سودای تورابهانه ای بس باشد مدهوش تو را ترانه ای بس باشد
در کشتن ما چه میزنی تیر جفا؟ ما را سر تازیانه ای بس باشد
ما کار رو دکان و پیشه را سوخته ایم شعر غزل و دو بیتی آموخته ایم
در عشق، که او جان و دل و دیده ی ماست جان و دل ودیده،هر سه را سوخته ایم