پنج شنبه 89 دی 30 , ساعت 7:26 عصر
دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود
تا کجا باز دل غم زده ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیو? شهر آشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق ، سپند رخ خود می دانست
وآتش چهره بدین کار برافروخته بود
گرچه می گفت که زارت بکشم ، می دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره بر افروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یارب این قلب شناسی ز که آموخته بود
نوشته شده توسط ali torab ahmadi | نظرات دیگران [ نظر]