سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و گفته‏اند که در روزگار خلافت عمر بن خطاب از زیور کعبه و فراوانى آن نزد وى سخن رفت ، گروهى گفتند اگر آن را به فروش رسانى و به بهایش سپاه مسلمانان را آماده گردانى ثوابش بیشتر است . کعبه را چه نیاز به زیور است ؟ عمر قصد چنین کار کرد و از امیر المؤمنین پرسید ، فرمود : ] [ قرآن بر پیامبر ( ص ) نازل گردید و مالها چهار قسم بود : مالهاى مسلمانان که آن را به سهم هر یک میان میراث بران قسمت نمود . و غنیمت جنگى که آن را بر مستحقانش توزیع فرمود . و خمس که آن را در جایى که باید نهاد . و صدقات که خدا آن را در مصرفهاى معین قرار داد . در آن روز کعبه زیور داشت و خدا آن را بدان حال که بود گذاشت . آن را از روى فراموشى رها ننمود و جایش بر خدا پوشیده نبود . تو نیز آن را در جایى بنه که خدا و پیامبر او مقرر فرمود . [ عمر گفت اگر تو نبودى رسوا مى‏شدیم و زیور را به حال خود گذارد . ] [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 89 دی 9 , ساعت 1:2 عصر

 

دوستش داشتم ولی هیچوقت نخواست اینو بفهمه ... هیچوقت...

همیشه میگفت: چرا به اون اندازه که من تو رو دوست دارم تو دوستم نداری؟...

ولی نتونستم بگم... سکوت کردم ...

یه بار اومد بهم گفت: دوستم داری؟؟!

به چشماش زل زدم شاید از نگام بفهمه ولی اون سرش رو پایین انداخت و گفت: می دونستم دوستم نداری و فقط می خواستی بازیم بدی ...

اینو که گفت دیگه نتونستم تحمل کنم... 

خدایا چرا نمی تونستم بهش بگم ؟

مگه اون تمام زندگیم نبود؟... این غرور لعنتی چی بود ؟ من باید غرورمو زیر پام میذاشتم...باید بهش میگفتم...

چشمام رو بستم بغض گلوم رو فشار میداد... یه حس عجیبی داشتم نمی تونستم حرف بزنم ... نمی دونم تو دلم چه آشوبی بود ...

 بعد از چند دقیقه گفتم: من...من... دوستت دارم... به اندازه هر چی تو دنیا وجود داره...

راحت شدم احساس سبکی میکردم خوشحال بودم که برای اولین بار تونستم  حرف دلم رو بهش بزنم...

ولی افسوس...

چشمم رو که باز کردم اون نبود...

اون رفته بود واسه همیشه... قبل از اینکه بفهمه من چقدر دوستش دارم

 

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ