دوستش داشتم ولی هیچوقت نخواست اینو بفهمه ... هیچوقت...
همیشه میگفت: چرا به اون اندازه که من تو رو دوست دارم تو دوستم نداری؟...
ولی نتونستم بگم... سکوت کردم ...
یه بار اومد بهم گفت: دوستم داری؟؟!
به چشماش زل زدم شاید از نگام بفهمه ولی اون سرش رو پایین انداخت و گفت: می دونستم دوستم نداری و فقط می خواستی بازیم بدی ...
اینو که گفت دیگه نتونستم تحمل کنم...
خدایا چرا نمی تونستم بهش بگم ؟
مگه اون تمام زندگیم نبود؟... این غرور لعنتی چی بود ؟ من باید غرورمو زیر پام میذاشتم...باید بهش میگفتم...
چشمام رو بستم بغض گلوم رو فشار میداد... یه حس عجیبی داشتم نمی تونستم حرف بزنم ... نمی دونم تو دلم چه آشوبی بود ...
بعد از چند دقیقه گفتم: من...من... دوستت دارم... به اندازه هر چی تو دنیا وجود داره...
راحت شدم احساس سبکی میکردم خوشحال بودم که برای اولین بار تونستم حرف دلم رو بهش بزنم...
ولی افسوس...
چشمم رو که باز کردم اون نبود...
اون رفته بود واسه همیشه... قبل از اینکه بفهمه من چقدر دوستش دارم