برو ای عشق میازارم بیش
از تو بیزارم و از کرده خویش
من کجا و این همه رسوایی ها
دل دیوانه و شیدایی ها
من کجا و این همه اندوه کجا
غم سنگین چنان کوه کجا
من پرستوی بهاران بودم
عالمی روح و دل و جان بودم
تا تو ای عشق به دل جا کردی
سینه را خانه ی غم ها کردی
سوختی بال و پر و جانم را
آرزوهای فراوانم را
دل من خانه رسوایی نیست
غم من نیز تماشایی نیست
کودک مکتب تو جانم سوخت
عشق من گرم دل و جانش کرد
چشمم آموخت به او مستی را
پا نهادن به سر هستی را
بافت با تار امیدم پودش
برد از یاد و نبود و بودش
بوته خشک بیابانی بود
غافل از عالم انسانی بود
اشک شب گشتم و آبش دادم
سنبلش کردم و تابش دادم
آنچه در جان دلم بود صفا
ریختم در دل و جان به وفا
رشته مهر به پایش بستم
تا بگیرد به محبت دستم
تا بتی ساختم از روی نیاز
شد مرا مایه امید دراز
رنگ اندوه به چشمانش بود
در محبت گرو اش جانش بود
روز او بی رخ من روز نبود
به شبش شمع شب افروز نبود
قصه می گفت ز بیماری دل
زغم هجر و گرفتاری دل
زانکه شب تا به سحر بیدار است
باورم شد که گرفتار دل است
بس که می گفت بیمار دل است
عشق رویایی او فامم کرد
شور دیوانگی اش رامم کرد
پای تا سر همه امید شدم
شعله ور گشتم و خورشید شدم
نرگس فتنه گرش دامم کرد
عشق او منبع الهامم شد
پر از او بودم و جادو بودم
یا نمی دانم که خود را بودم
نقش او بود همه اشعارم
خنده هایم نگم گفتارم
خوب چون دید گرفتار دلم
آفتی شد پی آزار دلم
قصه ی عشق فراموشش شد
کر ز گفتار دلم گوشش شد
عهد و پیمان همه از یاد ببرد
رنگ اندوه ز چشمانش رفت
لطف و پاکی ز دل و جانش رفت
شد سراپا همه تزویر و ریا
مرد در سینه او مهر و وفا
دگر او مایه امیدم نیست
آرزوی دل نومیدم نیست
آه ای عشق ز تو بیزارم
تا ابد از غم دل بیمارم
برو ای عشق میازارم بیش
از تو بیزارم و از کرده خویش