آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوئیم که نی ، نی شکنم شکر برم
آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله ی نظر برم
آمده ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمده ام که زر برم ، زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دلشکن
گر ز سرم کله برد ، من زمیان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر برم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنکه ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشاد تیر او وای اگر سپر برم
آنکه ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنکه ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتـه ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی خوری پیش کسی دگر برم
چندتا عکس یادگاری با یه بغض و چندتا نامه
چندتا آهنگ قدیمی که همه دلخوشیامه
آینه ای که رو به رومه غرق تو بهت یه تصویر
بارونای پشت شیشه من و تنهایی و تقدیر
دست من نیست نفسم از عطر تو کلافه می شه
لحظه ای که حسی از تو به دلم اضافه می شه
باور نمی شه اما این تویی که داره می ره
خیره می مونم به چشماتحتی گریه ام نمی گیره
چشای مونده به راهو شب تنهایی و ماهو
یه دل بی سرپناهو من و خونه
ساعت های غرق خوابو این منه بی تو خرابو
یادت هرگز نمی مونه نمی مونه نمی مونه
دست من نیست نفسم از عطر تو کلافه می شه
لحظه ای که حسی از تو به دلم اضافه می شه
باورم نمی شه اما این تویی که داره می ره
خیره می مونم به چشماتحتی گریه ام نمی گیره
چشای مونده به راهو شب تنهایی و ماهو
یه دل بی سرپناهو من و خونه
ساعت های غرق خوابو این منه بی تو خرابو
یادت هرگز نمی مونه نمی مونه نمی مونه
نمی مونه یادت نمی مونه یادت هرگز نمی مونه، نمی مونه نمی مونه
پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج وبلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان
رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل وطوفان، نعره توفنده اش
دکمه ی پیراهن او، آفتا ب
برق تیغ خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان،دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان وساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند : این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خطاست
هرچه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو وغول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب وهندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
...
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب وآشنا
زود پرسیدم : پدر، اینجا کجاست ؟
گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!
گفت : اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟
گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان وساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است...
...
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان وآشناست
دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک وبی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان درباره ی گل حرف زد
صاف وساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
ای عروس هنر از بخت شکایت منما
حجله حسن بیارای که داماد آمد
دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد
زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد
هنوزم زنده ام زنده در این رویای ارزنده،
غبار خستگی شستم امید تازه ای جستم،
امید روشنی بستم به فردا نگاه تازه ای دارم به دنیا ،
من از دریا سفر کردم به جویی پناهم کوه بود شد تار مویی ،
ولی هرگز نشد پاره که این خود حکمتی داره،
خدا وقتی نگهداره تو را تنها نمی ذاره،
هنوزم زنده ام زنده در این رویای ارزنده،
غبار خستگی شستم امید تازه ای جستم،
ستونی سخت می ریزم که باز از جای برخیزم،
دلم آگاه آگاه است،
بهاری تازه در راه است،
هنوزم زنده ام در جوی آبی،
ولی در خط پایان کتابی،
کتابی تازه می باید نوشتن،
از این بگذشته ها باید گذشتن،
هنوزم زنده ام زنده در این رویای ارزنده،
غبار خستگی شستم امید تازه ای جستم،
میان ابر ها گشتم پی گمگشته خورشیدی،
نکردم شک که می بینم،
که دیدم نور امیدی،
ستونی سخت می ریزم که باز از جای برخیزم،
دلم آگاه آگاه است،
بهاری تازه در راه است،بهاری تازه در راه است.
رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم
برای عشق مبارزه کن ولی هرگز گدایی نکن.
اگر کسی آنطور که میخواهی دوستت ندارد، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند.
بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.
هرگز لبخند را ترک نکن حتی وقتی ناراحتی، چون هر کسی امکان دارد عاشق لبخند تو شود.
تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.
تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب .
بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید .
آزادی در بی آرزوئی است.
اشکهای دیگران را مبدل به نگاههای پر از شادی نمودن بهترین خوشبختی هاست .
هیچ کس جز خود ما مسوول بدبختی ها و یا خوشبختی های ما نیست.
زندگی انسان مانند شبنمی است که از برگ گلی می لغزد و فرو می چکد.
کسی که از ابتدا نا بینا به دنیا آمده است معنی تاریکی را نمی فهمد زیرا هرگز روشنایی را تجربه نکرده است.
اگر میدانستید که یک محکوم به مرگ هنگام مجازات تا چه حد آرزوی بازگشت به زندگی را دارد ُآنگاه قدر روزهایی را که با غم سپری میکنید ، می دانستید.
اگر برای یک اشتباه هزار دلیل بیاورید،در واقع هزار و یک اشتباه از شما سرزده است.
تجربه بالاتر از علم است.
موسیقی ،صدای خداست.
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از ان می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
فریدون مشیری