پاییز را دوست دارم...
پاییز را دوست دارم، بخاطر غریب و بی صدا آمدنش
پاییز را دوست دارم، بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش
پاییز را دوست دارم، بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش
پاییز را دوست دارم، بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش
پاییز را دوست دارم، بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی ادامه مطلب...
انتظار واژه ی غریبی است
واژه ای که روزها یا شاید هم ماههاست
که به آن خو گرفته ام
که چه سخت است انتظار
هر صبح طلوعی دیگر است بر انتظارهای فردای من
خواهم ماند تنها در انتظار تو
چرا نوشتم در برگ تنهاییم برای تو ،نمیدانم
شاید روزی بخوانند بر تو ، عشق مرا
میدانم روزی خواهی آمد،میدانم
به سراغ تو شبی می آیم
با دو صد بوسه ناب ، با دو صد راز و نیاز
به سراغ تو شبی می آیم، می آیم
بادلی خسته ز درد
با غم و غصه زیاد
مثل شبنم که نشیند بر گل ادامه مطلب...
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت، در تهاجم
با زمان، آتش زدم، کشتم، من بهار عشق را دیدم ولی
باور نکردم، یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم.
من ز مقصودها پی مقصودهای پوچ افتادم تا همه خوبی ها رفتند از یادم.
من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت
عشقم مرد ، یارم رفت .
بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست
تقدیر را باور نکن
تصویر اگر زیبا نبود نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن
تصویر را باور نکن
خالق تو را شاد آفرید
آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو
زنجیر را باور نکن
" محبت همه چیز را شکست می دهد و خود شکست نمیخورد " . تولستوی
" ما ندرتاً دربار? آنچه که داریم فکر می کنیم ، درحالیکه پیوسته در اندیش? چیزهایی هستیم که نداریم " . شوپنهاور
" آنکه می تواند ، انجام می دهد،آنکه نمی تواند انتقاد می کند " . جرج برنارد شاو
" لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم؛ غافل از آنکه لحظه ها همان خوشبختی بودند " . علی شریعتی ادامه مطلب...
شوپنهاور : با مصلحت دیگران ازدواج کردن در جهنم زیستن است .
شاتو بریان : خوشبختی توپی است که وقتی می غلتد به دنبالش می رویم و وقتی توقف می کند به آن لگد می زنیم .
باربارا استراسیند : هرگز نمى خواهم به واسطه محدودیت هایم، محدود شوم
اُرد بزرگ : این دیدگاه اشتباست که بپنداریم مرد توانا ، فرزندی همچون خود خواهد داشت .
آنتوان چخوف : خوشبختی وجود ندارد و ما خوشبخت نیستیم ، اما می توانیم این حق را به خود بدهیم که در آرزوی آن باشیم . ادامه مطلب...
خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.
منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»
منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.» ادامه مطلب...
کمتر کسی است از ما که داستان ?چوپان دروغگو? را نخوانده یا نشنیده باشد. خاطرتان باشد این داستان یکی از درسهای کتاب فارسی ما در آن ایام دور بود.
حکایت چوپان جوانی که بانگ برمیداشت: ?آی گرگ! گرگ آمد? و کشاورزان و کسانی از آنهایی که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بیل و چوب و سنگ و کلوخی، دوان دوان به امداد چوپان جوان میدوید و چون به محل میرسیدند اثری از گرگ نمیدیدند. پس برمیگشتند و ساعتی بعد باز به فریاد ?کمک! گرگ آمد? دوباره دوان دوان میآمدند و باز ردی از گرگ نمییافتند، تا روزی که واقعا گرگها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: ?کمک? کسی فریاد رس او نشد و به دادش نرسید و الی آخر. . .
احمد شاملو که یادش زنده است و زنده ماناد، در ارتباط با مقولهای، همین داستان را از دیدگاهی دیگر مطرح میکرد. ادامه مطلب...
ارزش خواهر را، از کسی بپرس که آن را ندارد
ارزش ده سال را، از زوج هائی بپرس که تازه از هم جدا شده اند
ارزش چهار سال را، از یک فارغ التحصیل دانشگاه بپرس.
ارزش یک سال را، از دانش آموزی بپرس که در امتحان نهائی مردود شده است. ادامه مطلب...