سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که عوض را باور کند ، در بخشش جوانمرد بود . [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 89 دی 16 , ساعت 9:53 صبح

اینک زیر نور افکن،اوج شعر من،آخرین پرده
قصه ، قصه مردی که غرورش را رها نکرده
هرچه ، هرچه که بود مثل فانوس گرم و روشن بود
مثل هیچ کس نبود ، شبیه من بود . شبیه من بود

چون پرنده اگر لرزیدم ، زیر باران اگر ترسیدم
وحشتم را به تو بخشیدم ، سقوطم را به چشم دیدم
تا فهمیدم چه دلشکن بود.
این راه من بود. این راه من بود
این راه من بود. این راه من بود.

صد آه اگر کشیدم ، سایه ای را سر نبریدم
یک بار اگر بوسیدی ، من هزاران بار بوسیدم

صد آه اگر کشیدم ، سایه ای را سر نبریدم
یک بار اگر بوسیدی ، من هزاران بار بوسیدم

زخم چین پیرهن ، هدیه دوست وقت رفتن بود
هرگز برنگشتم .
این راه من بود.این راه من بود.
این راه من بود. این راه من بود.

رفتن ، بردن و باختن ، عشق ورزیدن ، سوختن و ساختن
دیروز ، دیروز من ، راه دشوار مرد افکن بود
راه رفته من ، راه خوب بهتر شدن بود. راه قد کشیدن
این راه من بود این راه من بود

در هم بودم. بر هم بودم . اما خود خودم بودم.
در هم بودم .بر هم بودم . اما خود خودم بودم.
ساده بودم . شبنم بودم. زخم گل را مرهم بودم.
کارم از نو سر زدن بود.
این راه من بود این راه من بود
این راه من بود این راه من بود

صد آه اگر کشیدم سایه ای را سر نبریدم
یک بار اگر بوسیدی من هزاران بار بوسیدم
صد آه اگر کشیدم ، سایه ای را سر نبریدم
یک بار اگر بوسیدی ، من هزاران بار بوسیدم
زخم چین پیرهن ، هدیه دوست وقت رفتن بود
هرگز برنگشتم .
این راه من بود این راه من بود
این راه من بود این راه من بود

 

 


پنج شنبه 89 دی 16 , ساعت 9:52 صبح


شجاعت ترسی است که فاتحه خود را خوانده است.

میوه ای که بدون تکان دادن از درخت بیفتد ، رسیده تر از آن است که قابل خوردن باشد.

دنیا خوابی است که اگر آن را باور کنی پشیمان می شوی

با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو

در دشمنی دورنگی نیست. کاش دوستان هم در موقع خود چون دشمنان بی ریا بودند

ازدواج مثل بازار رفتن است ، تا پول و احتیاج و اراده نداری به بازار نرو

قلب خود را از کینه دیگران پاک کن ، تا قلب آنها از کینه تو پاک شود

هیچوقت شک هایت را باور مکن ، و به باور هایت شک نکن

خداوند بزرگ است ، آرزوهایی که از او میخواهیم هم باید بزرگ باشد

عصبانیت فرد ، تنبیه خود برای اشتباه دیگران است

همه افراد خوشبخت خدا را در دل دارند ، پس تو را جه غم که اینقدر

احساس تنهایی میکنی ، بدان در تنها ترین لحظات و در هر شرایط خداوندبا توست

بر زمین لجبازی پای مفشار ، که سخت لغزنده است

گذشته را با خود داشته باش ، اما در آن زندگی مکن و فقط تجربه بگیر

هر کسی به میزانی که تنهایی نیاز دارد ، عظمت دارد و بی نیاز است

پاکدل باش ، تا دلها را پروانه خود سازی

هر رنگی زیباست ، غیر از دو رنگی

با عبرت از شکست های گذشته ، کمر شکست های آینده را بشکن

(دکتر علی شریعتی )

 

 

 


پنج شنبه 89 دی 16 , ساعت 9:49 صبح

 

 

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر می کردم

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست ادامه مطلب...

پنج شنبه 89 دی 16 , ساعت 9:47 صبح

 

 

مردی به همسرش این گونه نوشت: 
عزیزم این ماه حقوقم را نمی توانم برایت بفرستم به جایش 100 بوسه برایت فرستادم. 

عشق تو 

 

همسرش بعد از چند روز اینجوری جواب داد: 
عزیزم از اینکه 100 بوس برام فرستادی نهایت تشکر را می کنم.  

ریز هزینه ها: 

1..با شیر فروش به 2 بوس به توافق رسیدیم. 

2.معلم مدرسه بچه ها با 7 بوس به توافق رسیدیم. 

3....صاحب خانه هر روز می اید و 2-3 بوس از من می گیرد. 

4.با سوپر مارکتی فقط با بوس به توافق نرسیدیم بنابرین من ایتم های دیگری به او دادم. 

5.سایر موارد 40 بوس. 
نگران من نباش...هنوز 35 بوس دیگر برایم باقی مانده که امیدوارم بتونم تا اخر این ماه با اون سر کنم.

 

 

 


چهارشنبه 89 دی 15 , ساعت 9:24 عصر

خدایا :
به من توفیق
تلاش در شکست
صبر در نومیدی
رفتن بی همراه
کار بی پاداش
فداکاری در سکوت
دین بی دنیا
عظمت بی نام
خدمت بی نان
ایمان بی ریا
خوبی بی نمود
عشق بی هوس
تنهایی در انبوه جمعیت
و دوست داشتن بدون آنکه دوست بداند
روزی کن.
الهی آمین
دکتر علی شریعتی

 


چهارشنبه 89 دی 15 , ساعت 9:21 عصر

 

لحظه دیدارنزدیک است. بازمن دیوانه ام مستم بازمیلرزد دلم دستم.

بازگویی درجهان دیگری هستم. های! نخراش به غفلت گونه ام را

تیغ! های نپریش صفای زلفکم را دست!

و آبرویم را نریزی دل!

- ای نخورده مست-

لحظه دیدارنزدیک است.

                             مهدی اخوان ثالث.


چهارشنبه 89 دی 15 , ساعت 9:18 عصر

 

شب سردیست و من افسرده
راه دوریست و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
میکنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
خنده ایی کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کوه که بدان آویزم
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غمی هست به دل
غم من نیز غمی غمناک است

( سهراب سپهری )

 


چهارشنبه 89 دی 15 , ساعت 9:13 عصر

مردی با چهار همسر

 

روزگاری پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت.اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست میداشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرائی میکرداین همسر ازهر چیزی بهترین را داشت .

پادشاه همچنین همسر سوم خود را بسیار دوست میداشت و او را کنار خود قرار میداد اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد .

پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو میشد به او متوسل میشد تا آنرا مرتفع نمائد. ادامه مطلب...

چهارشنبه 89 دی 15 , ساعت 8:58 عصر

وقتی کسی را نداری تا که پاییزت را با او هم احساس شوی ... پاییز برایت دلگیر میشود ... آن وقت است که غروب های پاییز، بغض تمام گلویت را می گیرد و دوست داری های های گریه کنی ... که البته نمی توانی ... و مدام آن را فرو می خوری تا که شب فرا می رسد و تو در تنهایی خویش دو سه قطره اشک می ریزی ... و پشت بند آن یک فنجان چای تلخ تا که کمی آرام شوی ... غرق می شوی در تاریکی شب و سکوت افکارت ... تا اینکه سرمای نمناک پاییز تو را به خود می آورد و مجبور می شوی بلند شوی و پنجره را ببندی و ژاکتت را تنت کنی ... و افسوس می خوری که کسی نیست تا که ژاکتت را روی شانه هایت بیندازد و بعد اشک می ریزی که  نمی توانی ژاکتت را گرمابخش تن کسی کنی ... یک فنجان چای دیگر و ...

 


چهارشنبه 89 دی 15 , ساعت 8:55 عصر


یــــادم آمــــد
شوق روزگار کـــودکــی
مسـتی بهــار کــودکــی
یــــادم آمـــــد
آن همه صفــای دل که بــود
خفـــته در کنـــار کـودکــی
رنگ گــل جمـــال دیگر در چمن داشـــت
آســمان جــلال دیگر پیش من داشــــت
شور و حـــال کــودکــی برنگـــردد دریغـــا
قیـــل و قـــال کــودکـــی برنگــردد دریغـــا

به چشـــم من همه رنگــی فریبـــــا بود
دل دور از حســـد من شکیبــــا بود
نه مـــرا سوز سیـــنه بود
نه دلـــم جای کیـــنه بود
شــور و حال کودکی برنــگردد دریغــــا
قیــل و قال کودکی برنــگردد دریغـــــا

روز و شــب دعــای مــن
بوده بــــا خـــدای مــن
کز کَــرَم کنـــــد حاجتـــم روا
آنچه مانــده از ، عمـــر من به جــا
گیرد و پــس دهــد به مـــن دمی
مســتی کــودکـــانهء مـــــرا
شـــور و حــال کودکی برنگـــردد دریغـــا
قیــل و قال کودکـــی برنگــردد دریغــــــا ...


<   <<   31   32   33   34      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ