سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که حاجت به مؤمن برد چنان است که حاجت خود به خدا برده و آن که آن را به کافر برد چنان است که از خدا شکایت کرده . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 89 دی 15 , ساعت 8:50 عصر

 

یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد
آن جوان بخت که میزد رقم خیر و قبول
بنده ی پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک
ره نمونیم به پای علم دار نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله ها کرد دراین کوه که فرهاد نکرد
سایه تا باز گرفتی زسحر مرغ سحر
آشیان در شکن طره ی شمشاد نکرد
شاید ارپیک صبااز تو بیاموزد کار
زانکه چالاکتر از این حرکت باد نکرد
نکشد نقش مراد کلک مشاطه ی صنعش
هر که اقرار به این حسن خداداد نکرد
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و زما یاد نکرد
غزلیات عراقیست سرود حافظ
که شنید این ره دلسوز که فریادنکرد

 


چهارشنبه 89 دی 15 , ساعت 1:27 عصر

 


  سه چیز در زندگی پایدار نیستند

 رویاها
 
  موفقیت ها
 شانس

 
   سه چیز در زندگی که وقتی از کف رفتند باز نمی گردند
  زمان
  گفتار
  موقعیت
  
  سه چیز ما  را نابود می کنند 
 تکبر 
 زیاده طلبی
 عصبانیت
   

سه چیز انسانها را می سازند
  سخت کوشیدن
 صمیمیت
 تعهد
 
 سه چیز بسیار ارزشمند در زندگی  
  عشق 
  اعتماد به نفس
  دوستان
 
   سه چیز در زندگی که هرگز نباید آنها را از دست داد
 آرامش
 امید
 صداقت  


  خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است
  تجربه از دیروز
  استفاده از امروز 
  امید به فردا
 
  تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است
   حسرت دیروز
  اتلاف امروز
  ترس از فردا

 

 

 


یکشنبه 89 دی 12 , ساعت 8:43 صبح

 


قوانین زیبای زندگی!

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر
با اعتماد، زمان حالت را بگذران
و بدون ترس برای آینده آماده شو

ایمانت را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز
شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن
زندگی شگفت انگیز است
فقط در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی

مهم این نیست که قشنگ باشی
قشنگ این است که مهم باشی ! ادامه مطلب...

شنبه 89 دی 11 , ساعت 7:38 عصر

به سوی تو به شوق روی تو

به طرف کوی تو سپیده دم آیم

مگر تو را جویم

بگو کجایی؟

نشان تو گه از زمین

گاهی

ز آسمان جویم

ببین چه بی پروا

ره تو می پویم

بگو کجایی ؟

کی رود رخ ماهت از نظرم؟ نظرم ؟

به غیر نامت کی نام دگر ببرم

اگر تو را جویم حدیث دل گویم

بگو کجایی؟

به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی؟

فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی؟

یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من

دگر چه پرسی ز حال من

تا هستم من اسیر موی توام به آرزوی توام

اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی؟

به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی؟

فتادم از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی؟


شنبه 89 دی 11 , ساعت 1:45 عصر


هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه

ای ترس تنهای من اینجا چراغی روشنه

اینجا یکی از حس شب احساس وحشت می کنه

هرروز از فکر سقوط با کوه صحبت می کنه

جایی که من تنها شدم شب قبله گاهه آخره

اینجا تو این قطب سکوت

کابوس طولانی تره

من ماه میبینم هنوز این کور سوی روشنو

اینقدر سو سو می زنم شاید یه شب دیدی منو

هرجا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه

ای ترس تنهای من اینجا چراغی روشنه

اینجا یکی از حس شب احساس وحشت می کنه

هر روز از فکر سقوط با کوه صحبت می کنه

 

 

 

 

 


شنبه 89 دی 11 , ساعت 1:42 عصر

 

قاصدک هان چه خبر آوردی؟ 

از کجا وز که خبر آوردی 

خوش خبر باشی اما اما 

گرد بام و در من بی ثمر می گردی 

انتظار خبری نیست مرا 

نه ز یاری نه ز دیار و دیاری-باری 

برو آنجا که ترا منتظرند 

قصدک در دل من همه کورند و کرند 

دست بردار از این در وطن خویش غریب 

قاصد تجربه های همه تلخ 

با دلم می گوید 

که دروغی تو دروغ 

که فریبی تو فریب 

قاصدک هان ولی...آخر...ایوای 

راستی آیا رفتی با باد؟ 

با توام آی کجا رفتی؟آی...! 

راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟ 

مانده خاکستر گرمی جایی؟ 

در اجاقی-طمع شعله نمی بندم-خردک شرری هست هنوز؟ 

قاصدک

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند

 

(اخوان ثالث)

 

 

 


شنبه 89 دی 11 , ساعت 1:37 عصر

 


زمستان است...

 

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است
کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید،‌ نتواند،
که ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبت سوی کس یازی
به اِکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخگوی. در بگشای!
منم من! میهمان هر شبت. لولی ‌وش مغموم
منم من، سنگ تیپا خورده رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمهء ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدائی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهانست
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفس‌ها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلود مهر و ماه
زمستان است ...

 

شعر:مهدی اخوان ثالث

 

 

 

 

 


شنبه 89 دی 11 , ساعت 1:35 عصر

 

دلتنگ دلتنگم و راه فراری نیست ازین دلتنگی

بار زندگی بر دوشم سنگین و آوای نا امیدی ام بلند

پنجره ای گشوده نیست به باغ مهتاب

اینجا تاریک تاریک است

شمع امیدم از اشک هایم خیس

و به هیچ حیله ای دیگر روشن نمیگردد

اینجا تاریک تاریک است

مرا با خود ببرید ای کبوتران مسافر

مرا با خود ببرید

مرا که هرگز بر بامی بلند ننشستم

و ستاره ای از آسمان نچیدم

مرا که به هر نقطه خاکی که پا نهادم

باید از دل بستگی ها دل میبریدم

مرا با خود ببرید ای کبوتران مسافر

مرا با خود ببرید

که اینجا دیگر جای من نیست

و این قلبی که در سینه میتپد دیگر قلب من نیست

قلب من را در شبی تاریک دزدیده اند

و رگهای رابطه را بریده اند

به من نگویید آنکه رفته بازمیگردد

نه به من نگویید

که رفتگان دیگر هرگز بر نمیگردند 

و آنچه بر جای میماند خاکستریست از خاطره ای غبار آلود 

و شبحی از یادی که دیگر نه مهربان است و  نه خوب

از من نخواهید که آرام گیرم آرام

که قامت آرامشم را طوفانی خشمگین و خروشان بر خاک فکنده بر خاک

و ریشه تحملم را از جای کنده از جای

به من نگویید که صبور باشم ... صبور

که کاسه حوصله ام از صبر خالیست و جام طاقتم شکسته

نه از من نخواهید به من نگوییید که اکنون منم تنهای تنها

رو در روی زندگی ایستاده ام 

 

 

 

 

 


شنبه 89 دی 11 , ساعت 1:23 عصر

 

منو حالا نوازش کن که این فرصت نره از دست

شاید این آخرین باره که ای احساس زیبا هست

منو حالا نوازش کن همین حالا که تب کردم

اگه لمسم کنی شاید به دنیای تو برگردم

هنوزم میشه عاشق موند 

تو باشی کار سختی نیست

بدون مرز با من باش 

اگرچه دیگه وقتی نیست

نبینم این دم ِ آخر تو چشمات غصه میشینه

همه اشکاتو میبوسم میدونم قسمتم اینه

تو از چشمای من خوندی

که از این زندگی خستم 

کنارت، اونقدر آرومم،که از مرگ هم نمیترسم

تنم سرده ولی انگار ،تو دستای تو آتیشه 

خودت پلکامو میبندی 

و این قصه تموم میشه 

هنوزم میشه عاشق موند

تو باشی کار سختی نیست

بدون مرز با من باش 

اگرچه دیگه وقتی نیست

نبینم این دم ِ آخر تو چشمات غصه میشینه

همه اشکاتو میبوسم میدونم قسمتم اینه

 

 

 


شنبه 89 دی 11 , ساعت 1:19 عصر

 


دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن میکنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن میکنم 

در حسرت فردای تو تقویمو پر می کنم

هر روز این تنهایی رو فردا تصور میکنم

هم سنگ این روزای من تنها شبم تاریک نیست

اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست

 

 

 


<   <<   31   32   33   34      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ