دلم تنگ توست نازنینم،
بیا، بیا برویم سر آن کوه،
همان که روز و شبش، هوا و زمینش، برف و بارانش،
حتی صدای کلاغ هایش برایمان خاطره است،
یادت که هست ؟
همانجا که اول بارآنجا در آغوشت کشیدم،
همانجا که جای خودمان است!
میدانم که میدانی کدام را می گویم!
بیا نازنینم، بیا که هوای چشم هایم بارانیست،
بیا که دگر طاقتم نمانده است،
بیا ، بیا برویم،
هر که نداند، تو که می دانی لبخندم از گریه تلخ تر است،
می دانی که اندازه یک عمر حرف پشت این لب ها برایت دارم،
می دانی که...
تو که همه چیز را می دانی!
پس بیا، بیا نازنینم، که دلم تنگ توست
متن سنگ قبر پروین اعتصامی
آین که خاک سیه اش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گرچه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است ادامه مطلب...
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دلداده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی :
از این عشق حذز کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت باد گران است!
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی
من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
"حذر از عشق؟" ندانم
نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت....
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم....
بی تو اما
به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
فریدون مشیری
به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر ! اما تو دوستی خدا را
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
رو به تو سجده می کنم دری به کعبه باز نیست
بس که طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست
به هر طرف نظر کنم نماز من نماز نیست
مرا به بند می کشی از این رهاترم کنی
زخم نمی زنی به من که مبتلاترم کنی
از همه توبه می کنم بلکه تو باورم کنی
قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد
تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد
عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیست
وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست
اوریانا فالاچی در یک مصاحبه از وینستون چرچیل سوال می کند:
آقای چرچیل، شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دست نشانده به آنسوی اقیانوس هند می روید و دولت هند شرقی را بوجود می آورید ، اما این کاررا نمی توانید در بیخ گوش خودتان یعنی در ایرلند که سالهاست با شما در جنگ و ستیز است انجام دهید؟
وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ می دهد:
برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج هست که این دوابزار مهم را درایرلند دراختیار نداریم
خبرنگار سوال می کند این دوابزار چیست؟ چرچیل در پاسخ می گوید:
اکثریت نادان و اقلیت خائن
*از قول ایشان نقل شده است : روزی در آخر ساعت درس، یکی از دانشجویانم که دانشجوی دوره دکترا و اهل نروژ بود از من پرسید : استاد! شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست؟
فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود. من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم
به آن دانشجو گفتم جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب می شود
و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد، باید در تخریب مملکتش بکوشد
ای ساربان، ای کاروان، لیلای من کجا می بری
با بردن لیلای من، جان و دل مرا می بری
ای ساربان کجا می روی، لیلای من چرا می بری
در بستن، پیمان ما، تنها گواه ما، شد خدا
تا این جهان برپا بود این عشق ما بماند بجا
ای ساربان کجا می روی، لیلای من چرا می بری
تمامی دینم به دنیای فانی
شراره عشقی که شد زندگانی
بیاد یاری، خوشا قطره اشکی
بسوز عشقی، خوشا زندگانی
همیشه خدایا محبت دلها
به دلها بباران بسان دل ما
که لیلی و مجنون فسانه شود
حکایت ما جاودانه شود
تو اکنون زعشفم گریزانی
غمم را زچشمم نمی خوانی
از این غم چه حالم نمی دانی
پس از تو نمونم برای خدا
تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی زشاخه غم
گل هستی را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش زخشم طبیعت شکسته
ای ساربان ای کاروان لیلای من کجا می بری
با بردن لیلای من جان و دل مرا می بری
ای ساربان کجا می روی لیلای من چرا می بری
دوستش داشتم ولی هیچوقت نخواست اینو بفهمه ... هیچوقت...
همیشه میگفت: چرا به اون اندازه که من تو رو دوست دارم تو دوستم نداری؟...
ولی نتونستم بگم... سکوت کردم ...
یه بار اومد بهم گفت: دوستم داری؟؟!
به چشماش زل زدم شاید از نگام بفهمه ولی اون سرش رو پایین انداخت و گفت: می دونستم دوستم نداری و فقط می خواستی بازیم بدی ...
اینو که گفت دیگه نتونستم تحمل کنم...
خدایا چرا نمی تونستم بهش بگم ؟
مگه اون تمام زندگیم نبود؟... این غرور لعنتی چی بود ؟ من باید غرورمو زیر پام میذاشتم...باید بهش میگفتم...
چشمام رو بستم بغض گلوم رو فشار میداد... یه حس عجیبی داشتم نمی تونستم حرف بزنم ... نمی دونم تو دلم چه آشوبی بود ...
بعد از چند دقیقه گفتم: من...من... دوستت دارم... به اندازه هر چی تو دنیا وجود داره...
راحت شدم احساس سبکی میکردم خوشحال بودم که برای اولین بار تونستم حرف دلم رو بهش بزنم...
ولی افسوس...
چشمم رو که باز کردم اون نبود...
اون رفته بود واسه همیشه... قبل از اینکه بفهمه من چقدر دوستش دارم
تو بارون که رفتی شبم زیر و رو شد
یه بغض شکسته رفیق گلو شد
تو بارون که رفتی دل باغچه پژمرد
تمام وجودم توی آیینه خط خورد
هنوز وقتی که بارون تو کوچه میباره
دلم غصه داره دلم بیقراره
نه شب عاشقانه است نه رویا قشنگه
دلم بی تو خونه دلم بی تو تنگه
یه شب زیر بارون که چشمم به راهه
میبینم که کوچه پره نور ماهه
تو ماه منی که تو بارون رسیدی
امید منی تو شب نا امیدی
تو بارون که رفتی شبم زیر و رو شد