سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز شب را هم چو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گزارم روز و شب
جان و دل از عاشقان می خواستند
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
می زنی تو زخمه و بر میرود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
می کشم مستانه بارت بی خبر
هم چو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزه ام
تا قیامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عید وارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
زابر دیده اشکبارم روز و شب
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
در فرو بند که چون سایه در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی
حسـن تو همیشه در فزون باد
رویت همه ساله لالـه گون باد
اندر سر ما خیال عشـقـت
هر روز کـه باد در فزون باد
هر سرو که در چـمـن درآید
در خدمـت قامتت نـگون باد
چشـمی که نه فتنه تو باشد
چون گوهر اشک غرق خون باد
چـشـم تو ز بـهر دلربایی
در کردن سـحر ذوفـنون باد
هر جا که دلیسـت در غـم تو
بی صبر و قرار و بی سکون باد
قد هـمـه دلـبران عالـم
پیش الـف قدت چو نون باد
هر دل که ز عشق توست خالی
از حلـقـه وصـل تو برون باد
لعـل تو که هست جان حافظ
دور از لـب مردمان دون باد
آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی ، نی شکنم شکر برم
آمده ام چو عقل و جان کز همه دیده ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد ، من ز میان کمر برم
آنکه ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشاد تیر او ، وای اگر سپر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش
خیال حوصله بحر میپزد هیهات
چههاست در سر این قطره محال اندیش
بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را
که موج میزندش آب نوش بر سر نیش
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش
به کوی میکده گریان و سرفکنده روم
چرا که شرم همیآیدم ز حاصل خویش
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیای دون مکن درویش
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانهای به کف آور ز گنج قارون بیش
- مثل بادبادک باش با اینکه می دونه زندگیش به نخ نازکی بنده باز هم تو آسمون می خنده و می رقصه.
-به همین سادگی، دیروزها کسی را دوست داشتیم،این روزها دلتنگیم...
این روزها تنهاییم،تنها، تمام عمر به همین سادگی گذشت.
-دلتنگم مباش، پنجره کوچک هرروز عادت کرده ام کنار نگاهت بنشینم تا قطار عمر را روی ریل نداشتن ها تماشا کنم... .
- آنقدر مرا سرد کرد از خودش،از عشق که حالا به جای دل بستن یخ بستم.
-مترسک آنقدر دست هایت را باز نکن کسی تو را در آغوش نمی گیرد و به یاد بیاور ایستادگی همیشه تنهایی می آورد.
- به روزها دل نبند روزها به فصل که می رسند رنگ عوض می کنند. با شب بمان شب گرچه تاریک است اما همیشه یکرنگ است.
همسفر
در این راه طولانی
که ما بی خبریم
و چون باد می گذرد،
بگذار خرده اختلاف هایمان، با هم باقی بماند
خواهش می کنم !
مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی.
مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت، دوست داشته باشم.
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.
مخواه که هر دو، یک آواز را بپسندیم.
یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را
و یک شیوه نگاه کردن را.
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی، و رویاهامان یکی.
هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.
و شبیه شدن، دال بر کمال نیست. بلکه دلیل توقف است.
عزیز من !
دو نفر که عاشق اند، و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛
واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله ی علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق.
و یکی کافیست.
عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است.
اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.
من از عشق زمینی حرف می زنم، که ارزش آن در "حضور" است،
نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من !
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد.
بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.
بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.
بخواه که همدیگر را کامل کنیم، نه ناپدید.
بگذار صبورانه و مهرمندانه، درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم.
اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند.
بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند، نه فنای متقابل.
اینجا، سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست.
سخن از ذره ذره ی واقعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست.
بیا بحث کنیم.
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.
بیا کلنجار برویم.
اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را، در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد،
نه پژمردگی و افسردگی و مرگ،... حفظ کنیم
من و تو، حق داریم در برابر هم قد علم کنیم.
و حق داریم، بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم، بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.
عزیز من !
بیا متفاوت باشیم ...
(نامه زیبای نادر ابراهیمی به همسرش)
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید
فغان که بخت من از خواب در نمیآید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیام در نظر نمیآید
قد بلند تو را تا به بر نمیگیرم
درخت کام و مرادم به بر نمیآید
مگر به روی دلارای یار ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمیآید
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمیآید
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمیآید
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمیآید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمیآید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقهی زلفت به در نمیآید
نازار دلی را که تو جانش باشی
معشوقهی پیدا و نهانش باشی
زان میترسم که از دلآزردن تو
دل خون شود و تو در میانش باشی