شاید نشود به گذشته بازگشت و یک آغاز زیبا ساخت،
ولی می شود هم اکنون آغاز کرد و یک پایان زیبا ساخت.
شکسپیر
نه طـریق دوستانست و نه شـرط مهـــربانی که به دوستـان یک دل سـر دست برفشـانی
دلم از تو چون برنجـد که به وهم درنگنجـد که جواب تلـخ گـویی تو بدین شـکردهانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو که بـه تشنــگی بمــردم بـر آب زنــدگانی
غم دل به کس نگویم که بگفـت رنگ رویم تو به صـورتم نگـه کن کـه سـرایرم بـدانی
عجبــت نیـــایـد از مـن سخنان ســـوزناکـم عجبسـت اگـر بسـوزم چو بر آتشم نشانی
دل عـــــارفــان ببـــــردنـد و قــــــــرار پارسـایان همـه شـاهدان به صورت تو به صـورت و معانی
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم همــه بـر سـر زباننـد و تـو در میـان جـانی
مده ای رفیـق پنـدم که نظر بر او فکندم تو میـان مـا نـدانی که چه میرود نهانی
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیترم خبــرش بگـو کـه جانت بدهم به مژدگانی
دل دردمنــد سعــــدی ز محبـت تـو خـون شـد نه به وصـل میرسـانی نه به قتـل میرهانی
چه شد ای دوسـت که یاد از دل ما کردی باز مگــر از جــــور چــه دیدی که وفـــا کـردی باز
چون گـل تازه به یک خنـــده مستـــانه خویش بس کـــدورت کـه مبــــدل به صفـــــا کردی باز
در دل ســـــــرد که افســــرده و ماتم زده بود به نگه آتـــــــش ســــــوزنده به پا کــــــردی باز
لعبـــت از رنــج شـب هجــــــر ننــالد دیـــگر که به یک بوســـــه تو ایـن درد دوا کـــردی باز
عشق امانت باارزشی است
که هر کس آن را در قلبش نگه می دارد
برای همین است که هر وقت بخواهی
عشقت را از کسی پس بگیری
باید قلبش را بشکنی