امیدی ندارم
واهمهاى ندارم
من آزادهام
الاهی سینهای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب ازو، آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو به غایت روشنی دور
بده گرمی دل افسردهام را
فروزان کن چراغ مردهام را
ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینهی راز
ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه
ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج
چو در هر کنج، سد گنجینه داری
نمیخواهم که نومیدم گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو میباید، دگر هیچ
وحشی بافقی
زلف بر باد مده تا ندهی بربادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر شمع مشو ورنه بسوزی مارا
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ ار جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توأم آزادم...
حافظ
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم
دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
لبخند او برآمدن آفتاب را
در پهنه ی طلایی دریا
از مهر می ستود
در چشم من ولیکن
لبخند او برآمدن آفتاب بود.
فریدون مشیری
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بیدرمان بگریم
گهی بر حال بـی سامان بخنـدم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی بیهوده پندم
گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم
سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم
وگر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود می پسندم
سعدی
پس این ها همه اسمش زندگی است....
دلتنگی ها ،
دلخوشی ها ،
ثانیه ها ،
دقیقه ها....
حتی اگر تعدادشان ،
به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد !
حسین پناهی
ای توبهام شکسته از تو کجا گریزم؟
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم؟
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم؟
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم؟
ای شش جهت ز نورت چون آینهست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم؟
دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم؟
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نهای گسسته از تو کجا گریزم؟
مولوی
بیش ترین عشق جهان را به سوی تو می آورم
از معبر فریادها و حماسه ها
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم تر نبوده است
که قلبت
چون پروانه ای ظریف و کوچک و عاشق است
(احمد شاملو)
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله سحر میگفتم که شهیدان کهاند این همه خونین کفنان
گفت حافظ من و تو محرم این راز نهایم از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان