غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم
چو میتوان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست
حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود
یا از دهان آنکه شنید از دهان دوست
ای یار آشنا، علم کاروان کجاست؟
تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست
گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار
ما سر فدایِ پایِ رسالت رسانِ دوست
دردا و حسرتا! که عنانم ز دست رفت
دستم نمیرسد که بگیرم عنان دوست
رنجور عشق دوست چنانم که هرکه دید
رحمت کند، مگر دل نامهربان دوست
گر دوست بنده را بِکُشَد یا بپرورد
تسلیم ازآن بنده و فرمان ازآن دوست
گر آستین دوست بیفتد به دست من
چندان که زندهام سر من و آستان دوست
بیحسرت از جهان نرود هیچ کس بهدر
الا شهید عشق، به تیر از کمان دوست
بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد
وآن کیست در جهان که بگیرد مکان دوست؟
گاهی اگر خواستی،
اگر توانستی،
اگر هنوز نامی از من در دل داشتی نه در سر،
در کوچهء تنهایی من قدمی بگذار،
شلوغی های کوچه ظاهریست ،
نترس،
بیا نگاهی پرتاب کن و برو ... همین!
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شدو اتش به همه عالم زد
جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین اتش شد ازین غیرت و بر ادم زد
عقل می خواست کز ان شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
مدعی خواست که اید به تماشاگه راز
دست غیب امدو بر سینه ی نامحرم زد
دیگران قرعه ی قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ی ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه ز نخدان تو داشت
دست در حلقه ی ان زلف خم اندر خم زد
حافظ ان روز طرب نامه ی عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد...
حافظ
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست می?گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی?وفایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمی?توانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمی?شناسم تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفته?ای تامل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید
عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید
دارم امید برین اشک چوباران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم باز آید
آنکه تاج سر من خاک کف پایش بود
از خدا می طلبم تا به سرم باز آید
خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز
شخصم ار باز نیاید خبرم باز آید
گر نثار قدم یار گرامی نکنم
گوهرجان به چه کار دگرم باز آید
کوس نو دولتی از بام سعادت بزنم
گر ببینم که مه نو سفرم باز آید
ما نعش غغل چنگ است او شکر خواب صبوح
ورنه گر بشنود آه سحرم باز آید
آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ
همتی تا به سلامت ز درم باز آید
حافظ
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده ی دلدار بیار
نکته ای روح فزا از دهن دوست بگو
نامه ای خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پد ید آرد از اغیار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده ی خونبار بیار
خامی و ساده دلی شیوه ی جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار
شکر آنرا که تو درعشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده ی گلزار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه ای زان لب شیرین شکر یار بیار
روز گاریست که دل چهره ی مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
دلق حافظ به چه ارزد به می اش رنگین کن
وانگهش مست و خراب از سر بازار بیار
شکر آنرا که تو عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده ی گلزار بیار
حافظ
ناگهـــان پــرده بــرانداختــهای یعنـی چه؟
مست از خــانه برون تاختـــهای یعنی چه؟
شــاه خوبــانی و منظور گدایـان شدهای
قــدر این مرتبــه نشنـــاختــهای یعنی چه؟
زلف در دست صبا گـوش به فرمان رقیب
این چنین با همه در ساختهای یعنی چه؟
نه سر زلف خـود اول تو به دستــم دادی
بــــازم از پــــای در انداختـــهای یعنی چه؟
سخنت رمز دهــان گفت و کمر سر میان
وز میـــان تیغ به مــــا آختــهای یعنی چه؟
هر کس از مهره مهر تو بنقشی مشغول
عـــاقبت با همـــه کج باختـهای یعنی چه؟
حافظــا در دل تنگت چـــو فــرود آمــــد یار
خــــــانه از غیر نپـــــرداختــهای یعنی چه؟
ملول از زهد خویشم ساکن میخانه خواهم شد
حریف ساغر و هم مشرب پیمانه خواهم شد
اگر بیند مرا طفلی به این آشفتگی داند
که از عشق پری رخساره ای دیوانه خواهم شد
شدم چون رشته ای از ضعف و دارم شادمانی ها
که روزی یار با آن گوهر یکدانه خواهم شد
به هر جا می رسم افسانه عشق تو می گویم
به این افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد
مگو وحشی کجا می باشد و منزل کجا دارد
کجا باشم مقیم گوشه ویرانه خواهم شد
وحشی بافقی
من از آن که گشتم به مستی هلاک
به آیین مستان بردیم به خاک
به تابوتی از چوب تاکم کنید
به راه خرابات خاکم کنید
به آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید
مریزید بر گور من جز شراب
میارید در ماتمم جز رباب
ولیکن به شرطی که در مرگ من
ننالد بجز مطرب و چنگ زن
تو خود حافظا سر زمستی متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب