منو حالا نوازش کن
که این فرصت نره از دست
شاید این اخرین باره
که این احساسه زیبا هست
منو حالا نوازش کن
همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید
به دنیای تو برگردم
هنورم میشه عاشق بود
تو باشی کاره سختی نیست
بدون مزر با من باش
اگرچه دیگه وقتی نیست
نبینم این دمه رفتن
تو چشمات غصه میشینه
همه اشکاتو میبوسم
میدونم قسمتم اینه
دلی دیرم خریدار محبت
کز او گرم است بازار محبت
لباسی دوختم بر قامت دل
زپود محنت و تار محبت
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
بر من نفسی نیست ، نفسی نیست
در خانه کسی نیست
نکن امروز را فردا
بیا با ما که فردایی نمی ماند
که از تقدیر و فال ما
در این دنیا کسی چیزی نمی داند
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
در تو شده ام گم به من دسترسی نیست
نکن امروز را فردا
دلم افتاده زیر پا
بیا ای نازنین ای یار
دلم را از زمین بردار
در این دنیای وانفسا
تویی تنها ، منم تنها
نکن امروز را فردا ، بیا با ما ، بیا تا ما
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در این دنیای نا هموار
که می بارد به سر آوار
به حال خود مرا نگذار
رهایم کن از این تکرار
آن کهنه درختم که تنم غرقه ی برف است
حیثیت این باغ منم
خار و خسی نیست
اردلان سرفراز
هرگز گمان مبر که ز خیال تو غافلم
گر مانده ام خموش خدا داند و دلم
هر چند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم
ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی
درآینه ی چشم زلال تو ندارم
می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سوال تو ندارم
ای قمری هم نغمه درین باغ پناهی
جز سایه ی مهر پر و بال تو ندارم
از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصال تو ندارم
شفیعی کدکنی
من عاشق باران با طعم لبهای توام...
چتر برای چه..؟!
خیال که خیس نمی شود......
شب بود ، شمع بود ، من بودم و غم ...
شب رفت ، شمع سوخت ...
من موندم و غم ...
شب با یاد تو روز میشود
و روز بی تو به شب میرسد
و من روز ها را به عددی
و شب ها را به عددی دیگر
می شمارم به چوب خطی
و میدانم که یک روز باز خواهی گشت
روزی که گلهای سرخ می شکفند
و آبشار ها جاری میشوند
و سایه ها در تابش آفتاب آب میشوند
و زمین سرسبز و سرمست میشود
من در آنروز
به تو
و آفتاب
سلامی دوباره خواهم داد
تقدیم به او که نبود ولی حس بودنش بر من شوق زیستن داد دلم برای
کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد و
گیسوان بلندش را به باد می داد و دست های سپیدش را به آب می
بخشید و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند
هوس کوچ به سرم زده.
شاید هم هجرت.
نمی دانم.
ز این بی دلی ها خسته شدم.
دستانم رابه دستان هیچ کس می سپارم و درد دل می کنم با درختان.
دیوانگی هم عالمی دارد