درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش می رود آب دیده ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش سخنانی شنیده ام که مپرس
سوی من لب چه می گزی که مگوی لب لعلی گزیده ام که مپرس
بی تو در کلبه ی گدایی خویش رنج هایی کشیده ام که مپرس
همچو حافظ ، غریب در ره عشق به مقامی رسیده ام که مپرس
ما آزمودهایم در این شهر، بخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه، رخت خویش
از بس که دست می گزم و آه میکشم آتش زدم چو گـــل به تن لَخت لَختِ خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیــــــــــار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ! ار مراد میسر شدی مدام جمشیــــــــد نیز دور نماندی ز تخت خویش
دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود
تا کجا باز دل غم زده ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیو? شهر آشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق ، سپند رخ خود می دانست
وآتش چهره بدین کار برافروخته بود
گرچه می گفت که زارت بکشم ، می دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره بر افروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یارب این قلب شناسی ز که آموخته بود
من همون جزیره بودم ، خاکی و صمیمی و گرم ، واسه عشق بازی موجها ، قامتم یه بستر نرم ...
یه عزیز دردونه بودم ، پیشه چشم خیسه موجها ، یه نگین سبز خالص ، توی انگشتر دریا ...
تا که یک روز تو رسیدی ، توی قلبم پا گذاشتی...!!! غصه های عاشقی رو ، تو وجودم جا گذاشتی...
زیر رگبار نگاهت ، دلم انگار زیرو رو شد ، برای داشتن عشقت ، همه جونم آرزو شد.
تا نفس کشیدی انگار ، نفسم برید تو سینه ، ابر و باد و دریا گفتن ، حس عاشقی همینه.
اومدی تو سرنوشتم ، بی بهونه پا گذاشتی ، اما تا قایقی اومد ، از منو دلم گذشتی؟؟؟ رفتی با قایق عشقت ، سوی روشنی فردا ، منو دل اما نشستیم ، چشم به راهت لب دریا...
دیگه رو خاک وجودم ، نه گلی هست نه درختی ، لحظه های بی تو بودن ، می گذره اما به سختی!
دل تنها و غریبم ، داره این گوشه میمیره ، ولی حتی وقت مردن ، باز سراغتو میگیره..... میرسه روزی که دیگه ، قعر دریا میشه خونم ، اما تو دریای عشقت ، باز یه گوشه ای می مونم.
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی چشم آسایش که دارد از سپهر تیز رو زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت در طریق عشقبازی امن آسایش بلاست اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق "حافظ"
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
کاندرین طوفان نماید هفت دریا شبنمی
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده ى جوانى از این زندگانیم
دارم هواى صحبت یاران رفته را
یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم
پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق
داده نوید زندگى جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر ادامه مطلب...
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا نگویند رقیبان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پُر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای ادامه مطلب...
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی. ادامه مطلب...
ای دوست ! قبولم کن و جانم بستان مستم کن و وز هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بی تو . . . آتش به من اندر زن و آنم بستان
ای زندگی تن و توانم همه تو! جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من من نیست شدم در تو از آنم همه تو
باز آی که تا به خود نیازم بینی بیداری شب های درازم بینی
نی ،نی غلطم که خود فراق تو مرا کی زنده رها کند که بازم بینی ادامه مطلب...