اگر گناه وزن داشت ؛
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد ؛
تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی ...
و من شاید ؛ کمر شکسته ترین بودم
اگر غرور نبود ؛
چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛
و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان جستجو نمیکردیم
اگر دیوار نبود ؛ نزدیک تر بودیم ؛
با اولین خمیازه به خواب میرفتیم
و هر عادت مکرر را در میان ?? زندان حبس نمیکردیم
اگر خواب حقیقت داشت ؛
همیشه خواب بودیم
هیچ رنجی بدون گنج نبود ...
ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند
اگر همه ثروت داشتند ؛
دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پر ستیدند
و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید ؛
تا دیگران از سر جوانمردی ؛
بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند
اما بی گمان صفا و سادگی میمرد ....
اگر همه ثروت داشتند
اگر مرگ نبود ؛
همه کافر بودند ؛
و زندگی بی ارزشترین کالا بود
ترس نبود ؛ زیبایی نبود ؛ و خوبی هم شاید
اگر عشق نبود ؛
به کدامین بهانه میگریستیم ومیخندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟
آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم ....
اگر عشق نبود
اگر کینه نبود ؛
قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند
اگر خداوند ؛
یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد
من بی گمان
دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز
هرگز ندیدن مرا
انگاه نمیدانم
براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت ?
دکتر شریعتی
دیشب خواب خودم را دیدم
کنار خیابانی ایستاده بودم با پالتوی سیاه و چمدانی پر از خاکستری
باران یک ریز می بارید و من نشانی ام را گم کرده بودم
به راه افتادم / کسی پرسید : کجا ؟
گفتم : نمیدانم ! شاید آنسوتر آشنای باشد تا دیگر نیازی به نشانی ام
نباشد
خندید و گفت : فراموش کن...
از خواب پریدم
تمام تنم از خواب باران خیس بود
و من... هیچ چیز برای فراموش کردن بیاد نیاوردم.
چیزی را آیا فراموش کرده ام؟
وقتی باد آروم آروم موتو نوازش می کنه
طبیعت وجودتو انقدر ستایش می کنه
وقتی که یواشکی خواب به سراغ تو میاد
برای داشتن چشمای تو خواهش می کنه
این همه عاشق داری ، چطور حسودی نکنم؟
این همه عاشق داری ، چطور حسودی نکنم؟
وقتی شب فقط میاد برای خوابیدن تو
خورشید از خواب پا می شه تنها واسه دیدن تو
وقتی که چشمه حریصه برای لمس تن تو
یا که پیچک آرزوشه بشه پیراهن تو
این همه عاشق داری ، چطور حسودی نکنم؟
این همه عاشق داری ، چطور حسودی نکنم؟
وقتی هر پرنده به عشق تو پرواز می کنه
عشق تو حتی طبیعتو هوس باز می کنه
وقتی تو قلب خدا این همه جا هست واسه تو
چرخ گردون واسه تو گردشو آغاز می کنه
این همه عاشق داری ، چطور حسودی نکنم؟
ای همه عاشق داری ، چطور حسودی نکنم؟!
چگونه باور کنم
تو دیگر نگاهم نخواهی کرد ؟!
چگونه باور کنم
زندگی به همین سادگی
مسیر جاده تو را از من جداکرد ؟!
چگونه باور کنم
آن بیابان
که جز برهوت تنهایی نیست
خیلی وقت است آغاز گشته است ؟!
چگونه باور کنم سرابی بیش نبودی ؟!
چگونه باور کنم جاده سنگدلی اش را
برای همگان
تنها در زندگی من
به نمایش گذاشت ؟!
چگونه باور کنم
ماه از سرزمین من گریخت ،
بی آنکه مهتابی او را برباید ؟!
تو بگو چگونه باید باور کنم ؟!
حال از خود تو می پرسم :
چگونه فراموشت کنم ؟!
چگونه دیگر نگاهت نکنم ؟!
چگونه دیگر نامت را نیاورم ؟!
چگونه دیگر در آینه بنگرم ؟!
چگونه دیگر صدایت را نشنوم ؟!
وچگونه دیگر آمدنت را به انتظار ننشینم ؟!
ای کاش پاسخم می دادی .
ای کاش فقط برای یک لحظه
سکوت را می شکستی
تمام راه حلها را امتحان کردم ، اما نشد .
هر روز خاطره اش
تازه تر است از دیروز
و هر روز نگاهش همان نگاه دیروز است ،
همان نگاه اول روز .
چگونه می توانم فراموشش کنم
در حالی که در تک تکِ ستاره های آسمان
بر قطره ، قطره ی موجهای دریا
و بر برگ برگِ سبزِ سرو
نامش را نوشته ام .
از هر که پرسیدم ،
گفت فراموشش کن .
اما چگونه ؟
هیچکس نگفت .
یکی گفت : دیگر بدو فکر نکن .
اما چگونه به او فکر نکنم ،
در حالی که هر لحظه یادش در خاطر من است .
دیگری گفت : دیگر به او نگاهی نکن .
اما چگونه نگاهش نکنم ،
در حالی که نگاه تنها مسیر میان من و اوست .
دیگری گفت : نگاهش را نادیده بگیر .
اما چگونه نگاهش را نادیده بگیرم ،
درحالی که نگاهش در هر آینه پیداست .
خداوندا بفریاد دلم رس
کس بی کس تویی من مانده بی کس
همه گویند طاهر کس نداره
خدا یار منه چه حاجت کس
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد
خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیرد
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین
که فکری در درون ما از این بهتر نمیگیرد
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیرد
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی بر نمیگیرد
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بیمعنی مرا در سر نمیگیرد
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کَس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد
حافظ
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند
گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
(سایه)
چقدر شبیه مادرم شده ام
چرا نمی شناسی ام؟
چرا نمی شناسمت؟
می دانم مرا نمی شنوی و من این را از سیبی که از دستت افتاد؛ فهمیدم
دیگر به غربت چشم هایت خو کرده ام و به دردهای باد کرده ی روحم
که از قاب تنم بیرون زده اند
با توام بی حضور تو
بی منی بی حضور من
می بینی تا کجا به انتحار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند.
همه سهم من از خود دلی بود که به تو دادم و هر شب بغض گلویت را در تابوت
سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم و تو هرگز ندانستی که
زخم هایت، زخم های مکررم بودند
نخ های آبی ام تمام شده اند و گل های بقچه ی چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند
من همان نایم که گر خوش بشنوی
شرح دردم با تو گوید مثنوی
من همان عشقم که در فرهاد بود
او نمی دانست و خود را می ستود
من همی کندم نه تیشه کوه را
عشق شیرین می کند اندوه را
در رخ لیلی نمودم خویش را
سوختم مجنون خام اندیش را
می گرستم در دلش با درد دوست
او گمان می کرد اشک چشم اوست
من خموش کردم خروش چنگ را
گر چه صد زخم است این دلتنگ را..
با دلهره و تشویش شک کردم به کاره خویش
که یه راه نشناخته یه عمره دیگه درپیش
گفتم از چی میترسی آخرش یه راهی هست
دلم میخواست نرم دستام در حیاط و داشت میبست
گفتم نکنم تردید در حیاط و خوب بستم
به انتظاره هیچ چیزی دیگه یه لحظه ننشستم
انگار که یکی میگفت میگفت لحظهء موعوده
تردید نکنی یک وقت نه دیره و نه زوده
راه افتادم و هی رفتم شاید دلم کمی واشه
به عشق ایکه یه جور امروز زود بگذره فردا شه
به امیدی که تا فردا نور امیدی پیدا شه