سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چیزی برای ابلیس کمر شکن تر از این نیست که دانشمندی در قبیله ای ظهور کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
پنج شنبه 90 خرداد 5 , ساعت 1:55 عصر

ما بی‌غمان مست دل از دست داده‌ایم 

هم‌راز عشق و هم‌نفس جام باده‌ایم 


بر ما بسی کمان ملامت کشیده‌اند 

تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم 


ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ای 

ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم 


پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد 

گو باده صاف کن که به عذر ایستاده‌ایم 


کار از تو می‌رود مددی ای دلیل راه

کانصاف می‌دهیم و ز راه اوفتاده‌ایم


چون لاله می مبین و قدح در میان کار

این داغ بین که بر دل خونین نهاده‌ایم


گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست

نقش غلط مبین که همان لوح ساده‌ایم

 

 

 


پنج شنبه 90 اردیبهشت 22 , ساعت 12:23 عصر

 

خسته ام دیگر از این فریاد ها
خسته از بی مهری و بیداد ها
خسته از دلبستگی و یاد ها
خسته از شیرین و از فرهاد ها

خسته ام ، خسته ام ، خسته ام ، خسته ..

خسته ام از این همه دیوانگی 
خسته از نادانی فرزانگی
خسته از این دشمنان خانگی
خسته ام از این همه بیگانگی

خسته ام ، خسته ام ، خسته ام ، خسته ..

خسته ام از گردش چرخ فلک
خسته از تنهایی و شب های تک
خسته از ایمانم و تردید و شک

خسته از دیو و دَد و دوز و کلک

خسته ام ، خسته ام ، خسته ام ، خسته ..

خسته ام دیگر از این آوارها
خسته از سنگینی دیوارها
خسته از ظلم و بد و آزارها
خسته از بی یاری بیمارها

خسته ام ، خسته ام ، خسته ام ، خسته ..

خسته ام از تابش مهر و قمر
خسته از نامردمی های بشر
خسته از بی فطرتان بی هنر
خسته ام از خستگی ها بیشتر

خسته ام ، خسته ام ، خسته ام ، خسته ..


 

 

 


یکشنبه 90 اردیبهشت 18 , ساعت 12:29 عصر

چه لطیف است حس آغازی دوباره

وچه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس...

وچه اندازه عجیب است روز ابتدای بودن!

و چه اندازه شیرین است امروز...

روز میلاد تو...

روز تو!

روزی که تو آغاز شدی

تولدت مبارک آرزو


پنج شنبه 90 اردیبهشت 8 , ساعت 12:50 عصر

چیزی شبیه به معجزه است...

وقتی هر شب به خیر می گذرد...

بی آن که کسی به من بگوید: شب به خیر....

 

 


پنج شنبه 90 اردیبهشت 8 , ساعت 12:41 عصر

 

 

 

اشکایی که بی هوا روگونه هام میریزه


ابری که از همه خاطره هات لبریزه


دلی که میخواد بمونه تنی که باید بره


حرفی که تو دلمه اما ندونی بهتره


بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده


بی خیال قلبی که این همه تنها مونده


آخه دنیای تو دنیای دلای سنگیه


واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیه


مثه تنهایی میمونه با تو همسفر شدن


توی شهر عاشقی بیخودی در به در شدن


حال و روزمو ببین تا که نگی تنها رفت


اهل عشق و عاشقی نبود و بی پروا رفت


بیخیال حرفایی که تو دلم جا مونده


بیخیال قلبی که این همه تنها مونده


آخه دنیای تو دنیای دلای سنگیه


واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیه

 

 

 

 

 

 


سه شنبه 90 فروردین 30 , ساعت 2:10 عصر

اگر دروغ رنگ داشت؛ هر روز شاید،
ده ها رنگین کمان، در دهان ما نطفه می بست،
و بیرنگی، کمیاب ترین چیزها بود.

اگر شکستن قلب و غرور، صدا داشت؛
عاشقان، سکوت شب را ویران میکردند.

اگر به راستی، خواستن، توانستن بود؛ محال نبود وصال!
و عاشقان که همیشه خواهانند،همیشه می توانستند تنها نباشند.

اگر گناه وزن داشت؛هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد،
خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند،
و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.

اگر غرور نبود؛ چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند،
و ما کلام محبت را در میان نگاه‌های گهگاهمان،جستجو نمی کردیم.

اگر دیوار نبود، نزدیک تر بودیم؛ با اولین خمیازه به خواب می رفتیم،
و هر عادت مکرر را در میان ?? زندان، حبس نمی کردیم.

اگر خواب حقیقت داشت؛ همیشه خواب بودیم.
هیچ رنجی، بدون گنج نبود؛ ولی گنج ها شاید،بدون رنج بودند.

اگر همه ثروت داشتند؛ دل ها، سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند.
و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید؛تا دیگران از سر جوانمردی،
بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند.
اما بی گمان، صفا و سادگی می مرد، اگر همه ثروت داشتند.

اگر مرگ نبود؛ همه کافر بودند، و زندگی، بی ارزشترین کالا بود.
ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید.

اگر عشق نبود؛به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری... بی گمان، پیش از اینها مرده بودیم ...
اگر عشق نبود؛

اگر کینه نبود؛ قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند.
اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد، من بی گمان،
دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز هرگز ندیدن مرا.
آنگاه نمیدانم به راستی خداوند، کدامیک را می پذیرفت?؟

(دکتر شریعتی)


 


چهارشنبه 90 فروردین 24 , ساعت 2:20 عصر

من از قصه زندگی ام نمیترسم

من از بی تو بودن و به یاد تو زیستن و

تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم .

ای بهار زندگی ام

اکنون که قلبم مالامال از غم زندگیست

اکنون که پاهایم توان راه رفتن ندارد برگرد

باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را

باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا

باز هم شانه هایت را مرهمی برایم قرار بده

بگذار در آغوشت آرامش را به دست آورم .

بدان که قلب من هم شکسته

بدان که روحم از همه دردها خسته شده

این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد .

پس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام ...

 

 

 


دوشنبه 90 فروردین 22 , ساعت 2:7 عصر


روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد

مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید

بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ

جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید

روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد

روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت

 

 


دوشنبه 90 فروردین 22 , ساعت 1:16 عصر

از آن زمان که آرزو، چو نقشی از سراب شد،

 تمام جستجوی دل، سوال بی جواب شد

نرفته کام تشنه ای، به جستجوی چشمه ها،

 خطوط نقش زندگی ، چو نقشه ای بر آب شد

چه سینه سوز آه ها، که خفته بر لبان ما،

 هزار گفتنی به لب، اسیر پیچ و تاب شد

نه شور عارفانه ای، نه شوق شاعرانه ای،

 قرار عاشقانه هم، شتاب در شتاب شد

نه فرصت شکایتی، نه قصه و روایتی،

 تمام جلوه های جان، چو آرزو به خواب شد

نگاه منتظر به در، نشست و عمر شد به سر،

نیامده به خود دگر، که دوره شباب شد

 

 


یکشنبه 90 فروردین 21 , ساعت 11:15 صبح

شانه ام را تکیه گاه گریه هایت می کنم اما از یاد نبر بی باران در این روزهای دوری و درد   هیچ شانه ای تکیه گاه رگبار گریه های من نبود ...... هیچ شانه ای ......

خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوهایا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن


تو با دلتنگیهای من  .. تو با این جاده همدستی..  تظاهر کن ازم دوری..  تظاهر میکنم هستی..


من روز خویش را با آفتاب روی تو کز مشرق خیال دمیده است آغاز می کنم.من با تو می نویسم . راه می روم و حرف می زنم.


اگر بدانم که درخواب تو را بیشتر خواهم دید برای همیشه دیدن تو هرگز بیدار نمی شوم اگر بدانم که مردگان تو را بیشتر خواهند دید برای همیشه دیدن تو قید زنده بودن راخواهم زد


من غم را در سکوت ، سکوت را در شب، شب را در بستر، بستر را برای اندیشیدن به تو دوست میدارم

 

 


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ